خلاصه کتاب:
سیبل نگاهت را به دنیا دوختهای! و مگر میشود انسانهای جانپرست آن را با گلولههای زبانشان تار و مهآلود نکنند؟ فرار شاید تنها چارهای برای زندگی باشد، اما سرنوشت منحوس را چه باید کرد؟ زنده در برزخ ماندهای و آوای تمناهایت پردهٔ گوشها را میکِشد! سکوت کن. اینجا سکونتگاه جانپرست هاست ...
خلاصه کتاب:
این داستانی دربارهی فداکاریه.. دربارهی مرگ.. عشق.. آزادی. این داستانی دربارهی یه حس همیشگیه. هیون آنتونلی و کارماین دمارکو در دو موقعیت کاملا متفاوت بزرگ شدهاند. هیون یه برده نسل دوم که تو خونهای وسط صحرا محبوس شده روزهاش پر از کارهای سخت و بدرفتاریهای وحشتناکه. کارماین، توی یه خانوادهی ثروتمند مافیایی به دنیا اومده، یه زندگی پرمزایا و افراطی دارد. حالا، چرخش تقدیر سبب می شود که دنیای این دو نفر با هم تلاقی کند. که میون تارهایی از دروغ و رازها گرفتار بشنوند. آنها میفهمند که گرچه در ظاهر با هم فرق دارند اما در بطن، از اون چیزی که دیگران فکرش رو میکنند نقاط مشترک خیلی بیشتری بینشون هست ...
خلاصه کتاب:
چی میشه وقتی درون یه خانوادهی از ریشه مافیایی متولد بشی، پدرت دُن باشه اما هیچ علاقهای برای گرفتن جایگاهش نداشته باشی؟ چی میشه اگه تو یه مهمونی مافیایی چشمت به یه دختر زیر سن قانونی بخوره و عشق مثل یه آذرخش بهت میزنه؟ چی میشه اگه بخوای از اعتبار مافیائیت به عنوان یک پرنس مافیایی استفاده کنی و اون دختر رو نجات بدی؟ اینجاست که روسای مافیا برات یک شرط میذارن؛ یکی از ما باش تا اون دختر رو آزاد کنیم. وقتی مجبوری به خاطر یک دختر زندگی خودت رو وثیقه بگذاری و وارد دنیای سیاه مافیا بشی. آیا عشق واقعا ارزشش رو داره؟
خلاصه کتاب:
مهتا ایرانی، یه دختر ۲۸ ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چند سال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستان های تهران مشغول به کاره. زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله! اونم یه کلمه ست به نام عشق! چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه! همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونهی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتا رو ۱۸۰ درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشقو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!
خلاصه کتاب:
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره... روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه...یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست... و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینهی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره ...
خلاصه کتاب:
چهار شخصیت... غرق دنیای خودشون... غرق اهداف خودشون... متنفر از هم... چهار تا شخصیت متفاوت... دو خواهر ناتنی از قضا خبرنگار که باید برای برگشت به شغل مورد علاقشون تلاش کنن... باید بهترین خبر استانبول رو پیدا کنن... اما آیا با وجود نفرت و لج بازی هاشون با وجود منفی ترین و لجوج ترین های سیاره در مقابلشون... این کار راحته؟
خلاصه کتاب:
مهران صبوری مردی بسیار خوشتیپ و غیرتی که جنون وار عاشق زنشه و به هیچ عنوان اجازه نمیده اون حتی با مرد دیگه ای غیر از خودش هم کلام شه! اما ناخواسته پا توی باندی میذاره که مجبور میشه مدتی از خونه و زندگیش دور شه و توی این مدت پای کوروش، نامزد سابق زنش توی زندگیشون باز میشه و این یه امتحان برای عشقشون. عشقی که سحر رو کلافه کرده و دنبال راه فراریه، ولی نمی دونه قراره چه اتفاقی برای آینده اش بیفته و نزدیک شدن کوروش بی منفعت نیست!
خلاصه کتاب:
داستان حول و محور زندگی بهار پاکروست بازیگر سینما… یک دختر تنها و فوق العاده مغرور که در اوج شهرت دچار مشکلاتی میشود و اجبارا به یکی از محل های پایین شهر نقل مکان کرده و با آدم هایی جدید آشنا میشود که روزی تکه ای بزرگ از زندگی اش میشوند و…
خلاصه کتاب:
وسوسه جنون، سلطنت دستان یک پادشاه اغشته به خون است... شرارت یک عفریت، قلب یک شهر را سیاه کرد. غارت کردم، انسانیت را و جهنم را در زمین برپا کردم. ابلیسی خونخوار از خود ساختم در تختِ خون پادشاهی کردم. رانده شدم از درگاه خدا و جهانی را به تباهی کشیدم شیطانِ مجسم امروز، حُکم دیروزِ چشمانِ توست، فرشته تو در اتشِ من رقصیدی، لمسی سوزان عطشی عظیم گناهی نابخشودنی... من جهان را برایت دوزخ می کنم ...
خلاصه کتاب:
-گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن، دختره رو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟ دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد و کمی به عقب میرود.. -قلبم مچاله شده از پرپر شدن ناصرم.. چه میدونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟ خانُم بزرگ با چشمان اشکی خیره حاجی میشود و دوبار روی پایش میکوبد. -بمیرم برای ناصرم.. حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاه بخت شد دختر مردم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رماندونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.