خلاصه کتاب:
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود … جانم برای شما بگوید یک غم پرست بود که همه اش از صبح تا شب مینشست کنج اتاق و غصه میخورد! غصه های الکی! غصه های بیخودی! انگار اگر غصه نمیخورد روزش به شب نمیرسید! غم پرست عاشق غصه هایش بود. آنها را به هیچ کس نمیگفت. با کسی در میان نمیگذاشت. فقط مال خود خودش بود…
خلاصه کتاب:
سروصدایی که به یکمرتبه از پشت سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت سرش، چند متری آن طرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بودو امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند...
خلاصه کتاب:
دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود و من کم کم داشتم فکر میکردم که منصرف شدهای و با این جا خالی دادن داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس میگیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر میکردم. تصمیم گرفتم بار دیگر زنگ را بزنم و اگر باز هم بی پاسخ ماندم، برگردم؛ که تو در را باز کردی... در را باز کردی؛ و اولین چیزی که به چشمم آمد، غوغای میان چشم هایت بود. امان از چشم هایت؛ به گمانم زهرناک ترین عسل های روی زمین بودند آن دو گوی وحشی و پر راز ...
خلاصه کتاب:
با قتل مشکوک "سیاوش امیر افشار"، برادر کوچکترش "آوش" به ایران فرا خونده میشه. برای تصرف و کنترل همه چی... حتی بیوهی جوان و حاملهي برادرش ...
خلاصه کتاب:
برای به دست آوردن قلب خانزاده، سر خودم قمار کردم اما نمیدونستم بزرگترین باخت زندگیم توی بردن دل کسی بود که بهم گفت عاشقمه؛ ولی اون هم نمیدونست که خون توی رگهام رو با جنین برادرش شریک شدم...
خلاصه کتاب:
یه دختر با یه سرگذشت غمگین، دختری که مادرش فرار کرده و پدرش یه الکلی بیخانمانه. از همهٔ جهان طرد شده و هیچ کس دوستش نداره... اون دختر منم! فریحا نور. دنیای غمگین خودم رو پر از نقش و سکانس کردم من عاشق بازیگری بودم ...
خلاصه کتاب:
من کاترین هانسلم، دختر دورگهٔ روسی ایرانی. تنها یه عضو از خانوادهم باقی مونده بود؛ اون هم نانا خالهٔ تنیم بود؛ اما همه چیز وقتی پیچیده شد که وارد دانشگاه شدم و با استاد ادبیات، آریا وثوق آشنا شدم. اون مرموز بود، ساکت و موذی، اما پشت اون چهرهٔ بهظاهر آرومش راز ها نهفته بود. مثلاً چه به روز راضیه، نامزد سابق آریا اومده بود؟ کی خبر داره؟ همه یا هیچکس؟ اگه همه خبر دارن، پس چرا هیچچی به روی خودشون نمیآرن؟ ...
خلاصه کتاب:
نازنین، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربهی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸، نازنین داوطلبانه برای کمک به سیل زدگان به منطقه ای در جنوب فرستاده میشود و همه چیز برای او، بعد از آشنایی با رها سلطانی، سروانِ ارتشی که مانندِ او برای کمک به سیل زدگان اعزام شده و همکاریِ پر چالششان تغییر میکند!
خلاصه کتاب:
گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو، با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم... صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند. -اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود. سرم را تکان دادم. -اون پسره که باهات اومده... بیاراده و برنامه ریزی شده گفتم: شوهرمه... پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت: شوهرته و حلقه دستت نیست؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رماندونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.