خلاصه کتاب:
تو اوج درموندگی و بدبختی، وقتی امیدی برای رسیدن به مطلوب نیست، یه عاجزانه صدا زدن معبود تبدیل میشه به گره گشا و خدا یه ناجی برات میفرسته، کسی که در قبال کمک هاش هیچ انتظاری ازت نداره فقط میخواد دست از تعارف کردن برداری… کسی که تبدیل میشه به تکیه گاه، محرم اسرار، دوست، یار و در نهایت عشق! عشقی که با یه حضور ناخونده، تو فصل بلوغ میمونه…
خلاصه کتاب:
راجع به دختری به اسم بهانه است. بهانه شخصیت مقابل اتابک. دختری از جنس همه دخترای اطرافمون، دختری که غم از دست دادن مادر رو تجربه کرده. دختری که نامادریش باهاش بدرفتاری میکنه. داستان از جایی شروع میشه که پدر و نامادریش میرن خارج و بهانه برای زندگی پیش عموش اتابک میره...
خلاصه کتاب:
باران میبارید. در تمام سطح خیابان قطره های به هم پیوسته باران جریان داشت. آسمان پاییزی از همیشه تیره تر بود. در مسیر خیابان گاه رهگذری که سرش را در یقه لباسش فرو برده بود، بدون اینکه توجهی به اطراف داشته باشد، به سرعت از خیابان میگذشت. فروشنده ها به داخل مغازه ها رفته بودند و درها را بسته بودند. از پشت شیشه های بخار زده هیچ چیز در خیابان دیده نمیشد. سکوت که همنوا با همهمه قطره های باران ترانه ای دلهره آور میسرود گاه بوسیله سر و صدای اتومبیلی که از زیر لاستیکهایش آب با بیرحمی به اطراف میپاشید میشکست ...
خلاصه کتاب:
با یه مشت آدم دروغگو دورمون رو شلوغ کردیم. تا بلکه از تنهایی در بیایم. تا شاید... زندگیمون راحت تر بشه. ولی یه جاهایی لازمه قوی باشی.. دیگه از اینکه یکی اون یکی رو تنها بزاره نترسی. یادت باشه که ترس تنها چیزیه که عقب میندازتت.. پس انقدر قوی باش که بدونی کی وقت رفتنه! باز مثل این نصیحت گراها صحبت کردم.. اینا همشش حرفه.. وایسا حدس بزنم.. الآن با خوندن این متن زندگیت متحول شد درسته؟ پس لازمه بهت بگم، آناناس! منم از این فکرا زیاد می کردم، ولی فقط فکر می کردم؛ عمل نه! ولی تو مثل من نباش عمل کن، از باور داشتن به خودت شروع کن ...
خلاصه کتاب:
خام با خود خیال میکردم برای فرار از مهلکه برای گریز از بخت شوم، وقت دارم! ولی خیال باطلی بود، امید عبثی بود، وقت نداشتم! حریف حساب شده عمل کرده بود و این را زمانی دریافتم که پدرم از در تو آمد. کی خبرش کرده بودند را ندانستم ولی حسی به من میگفت همه چیز به چهل و هشت ساعت پیش و ملاقاتی برمیگشت که به وداع ختم شده بود! نمیدانم چرا در آن وانفسا در دستش به دنبال ساطور میگشتم، ساطور نداشت ولی کمربند که داشت! لاغر مردنی بود، استخوانی، ترکه ای ولی به وقتش از پسم برمی آمد ...
خلاصه کتاب:
از لحن هراسان مادرم شتاب زده از روی صندلی بر میخیزم: چی دارین میگین مامان! صدایش میلرزد: نمیدونم آریا... نقاب زده بود. گفت پولی ندارم. جاییم ندارم برم از قشم اومدم. میشه یه لیوان آب بهم بدین؟ دلم به حالش سوخت آوردمش تو حیاط. چشم های مظلوم سبز رنگش حالمو خراب کرد. به زور کشوندمش تو خونه. براش شربت درست کردم آوردم. برای این که معذب نشه برا خودمم شربت درست کردم. گفتم ثواب داره. ولی گفت خیلی تشنمه برام یه لیوان آب بیارین. صدایش لحظهای قطع میشود...
خلاصه کتاب:
داستان دربارهی یه دختر شیطون و بی پرواست که برنامه ای برای عاشق شدن ندارد. اما از جایی که انتظارش نمی رود عشق به سراغش میآید. یه مثلث از عشق، نفرت، دوست داشتن…
خلاصه کتاب:
تو معجزه میخواهی؟ معجزهای که دردهایت را تسکین دهدو بتواند زخمهایت را مداوا کند؟ باشد من میشوم معجزه ات معجزه ای با چشمانی قهوه ای. فقط… تو بمان و با من همراه شو دستانم را بگیر و برایم از عشق بگو تا بتوانیم “باهم باشیم”... دختری که پدر و مادرش رو از دست میده و با تهمتی که بهش میزنن از شهرش فرار میکنه و با مردی روبه رو میش که زخمیه وحشیه و درد داره.. دختر قصه میشه مرحم درداش اما اتفاقی میوفته که…
خلاصه کتاب:
اسم من کوروشِ ... سال ها تلاش کردم تا به جایگاهی که میخواستم برسم و به خاطر اهدافم قید خیلی چیزها رو زدم..! تا جلوی دستو پامو نگیره... چیزهایی مثل ازدواج و بچه.. اما سه سال قبل دختری دانشجوم شد که نوزده سال از من کوچکتر بود، طوری عشوه و کرشمه برام میومد که گاهی وقتها تمرکزمو سر کلاس از دست میدادم! با این حال اصلا دم به تله نمیداد، وارد هيچ مدل رابطهای با من نمیشد عاشق شده بودم! روباه دست نیافتیم کاری کرد که برای بدست آوردنش پا پیش بذارم و برم خواستگاری اما با ورودم به خونه شون و دیدنِ مادرش ورق های زندگی من یکی پس از دیگری برگشت...!
خلاصه کتاب:
داستانی سراسر عشق و هیجان، یک طرف قلبی شکسته از اجبار روزگار یک طرف قلبی سنگی در پی آزار، و چگونه این دو قلب محتاج سر راه هم قرار میگیرند؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رماندونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.